آلفرد نوبل از جمله افراد معدودي بود که اين شانس را داشت تا قبل از مردن، آگهي وفاتش را بخواند! زماني که برادرش لودويگ فوت شد، روزنامهها اشتباهاً فکر کردند که نوبل معروف (مخترع ديناميت) مرده است. آلفرد وقتي صبح روزنامه ها را ميخواند با ديدن تيتر صفحه اول، ميخکوب شد: «آلفرد نوبل، دلال مرگ و مخترع مرگ آورترين سلاح بشري مرد!» آلفرد، خيلي ناراحت شد. با خود فکر کرد: «آيا خوب است که من را پس از مرگ اين گونه بشناسند؟»
سريع وصيت نامهاش را آورد. جملههاي بسياري را خط زد و اصلاح کرد. پيشنهاد کرد ثروتش صرف جايزهاي براي صلح و پيشرفتهاي صلح آميز شود. امروزه نوبل را نه به نام ديناميت، بلکه به نام مبدع جايزه صلح نوبل، جايزههاي فيزيک و شيمي نوبل و ... ميشناسيم. او امروز، هويت ديگري دارد.
يک تصميم، براي تغيير يک سرنوشت کافي است!
ادیسون برای استخدام افراد، ابتدا آنها را به نهار دعوت میکرد. هنگامی که سوپ را میآوردند، دقت میکرد و افرادی را انتخاب میکرد که پیش از چشیدن سوپ، به آن نمک نمیزدند. سپس از آنها سوالاتی میپرسید و تواناییهای آنها را با دیدی بسیار جدی بررسی میکرد. اما افرادی که پیش از چشیدن سوپ به آن نمک میزدند، از نظر ادیسون مناسب کار با او نبودند، زیرا او معتقد بود این افراد، دربرخورد با پدیدههای زندگی، کاملا چشمبسته عمل میکنند. آنها دربارهی آنچه ممکن و آنچه غیرممکن است، فرضیات و قید و بندهای زیادی در ذهن خود دارند. آنها همیشه فرض میکنند سوپ نیاز به نمک دارد، بدون اینکه آن را حتی چشیده باشند. چنین افرادی از نظر ادیسون نمیتوانستند به موفقیت دست یابند و بنابراین مناسب کار برای او نبودند.
کاسپارف شطرنج باز معروف در بازی شطرنج به یک آماتور باخت. همه تعجب کردند و علت را جویا شدند. او گفت اصلاً در بازی با او نمیدانستم که آماتور است، برای این با هر حرکت او دنبال نقشه ای که در سر داشت بودم. گاهی بخیال خود نقشه اش را خوانده و حرکت بعدی را پیش بینی میکردم. اما در کمال تعجب حرکت ساده دیگری میدیدم، تمرکز میکردم که شاید نقشه جدیدش را کشف کنم، آنقدر در پی حرکتهای او بودم که مهره های خودم را گم کردم. بعد که مات شدم فهمیدم حرکت های او از سر بی مهارتی بود.
بازی را باختم اما درس بزرگی گرفتم. «تمام حرکتها از سر حیله نیست آنقدر فریب دیده ایم و نقشه کشیده ایم که حرکت صادقانه را باور نداریم و مسیر را گم میکنیم..... و می بازیم!»
✅ بزرگ ترین اشتباهی که میکنیم این است که: نیمه میشنویم، یک چهارم میفهمیم، هیچی فکر نمیکنیم، و دوبرابر واکنش نشان می دهیم
پنج قورباغه در یک برکه زندگی میکردند، سه تا از آنها تصمیم گرفتند بپرند.
چه تعداد قورباغه باقی میماند؟
پنج عدد!
چرا؟!
چون تصمیم گرفتن، انجام دادن نیست...
تفاوت برنده با بازنده در عمل کردن است.
هرگاه کسی طرحی را ارائه کند، میبینید که ده نفر قبل از او به این طرح فکر کردهاند، اما فقط به آن فکر کردهاند...
ادموند هیلاری نخستین کسی بود که در سال 1953 از کوه اورست به عنوان مرتفع ترین کوه دنیا بالا رفت.
::
جریان از این قرار است که هیلاری در سال 1952 کوشید که از کوه بالا رود، ولی نتوانست.
یک هفته پس از این شکست، گروهی از کوهنوردان انگلیسی از او خواستند که برای اعضای گروه آنها سخنرانی کند. هیلاری با هلهله و کف زدن هایی پر سرو صدای حضار در پشت میکروفن قرار گرفت.
سپس مشت گره کرده خود را به طرف نقشه کوه گرفت و با صدای بلندی گفت: ای اورست، تو بار اول مرا شکست دادی، ولی این بار منم که تو را شکست خواهم داد چون تو رشد کامل خودت را کرده ای اما من هنوز در حال رشد کردن هستم.
مردی هر روز راس ساعتی معین به گوشه میدان شهر می رفت و لحظاتی كلاهش را از سرش بر می داشت و به شدت تكان می داد. روزی پلیس علت این كار را از وی جویا شد.
گفت: با این كار زرافه ها را دور می كنم.
پلیس پرسید: من در این جا زرافه ای نمی بینم؟
پاسخ شنید: این نشان می دهد كه من كارم را درست انجام می دهم.
? به این می گویند "توهم مفید بودن!"
امتحان پایانى درس فلسفه بود. استاد فقط یك سؤال مطرح كرده بود!
سؤال این بود: شما چگونه مىتوانید مرا متقاعد كنید كه صندلى جلوى شما نامرئى است؟
تقریباً یك ساعت زمان برد تا دانشجویان توانستند پاسخهاى خود را در برگه امتحانىشان بنویسند، به غیر از یك دانشجوى تنبل که تنها 10 ثانیه طول كشید تا جواب را بنویسد!
چند روز بعد كه استاد نمرههاى دانشجویان را اعلام كرد،آن دانشجوى تنبل بالاترین نمره كلاس را گرفته بود!!
او در جواب فقط نوشته بود: «كدام صندلى؟!»
✅ مسائل ساده را پیچیده نكنید!
در يك شب تاريك مردي در پياده رو خياباني پاي تير چراغ برق دنبال چيزي ميگشت.
رهگذري او را ديد و پرسيد: دنبال چه ميگردي؟
مرد گفت: دنبال دسته كليدم ميگردم.
رهگذر پرسيد: آن را اينجا گم كردي؟
مرد گفت: نه، فكر ميكنم چند قدمي عقبتر، از دستم افتاده باشد.
رهگذر پرسيد: پس چرا اينجا دنبال آن ميگردي؟
مرد گفت: چون اينجا نور بيشتر است.
::
شركتها و سازمانها اغلب در حوزه دانش و تجربيات خود دنبال راه حل مسائل ميگردند در حاليكه ممكن است يافتن راه حل به دانش، رويكرد و تفكر متفاوتي نياز داشته باشد.
بهتر است براي دستيابي به نوآوري، جستجو پاي تير چراغ برق را متوقف كنيم.
امتحان گزينش مديريت بود. از دواطلبان خواسته مي شد تا بر روي تخت سياه كلاس محل آزمون، در حالي كه تخته پر بود از يادداشت هاي دانش آموزان، كلمه مديريت را بنويسند. نفر اول با كمي دقت توانست جايي خالي پيدا كند و كلمه مديريت را نوشت. دومي دقت بيشتري به خرج داد تا محلي را بيابد و آنگاه كلمه مديريت را با خطي خوش و به دو زبان نوشت. سومي در حالي كه به تخته نگاه مي كرد آرام خم شد، تخته پاك كن را برداشت و تخته را پاك كرد و رفت. به نظر شما كداميك در گزينش پذيرفته مي شوند؟
حکیمی در حال مراقبه بود. مردی به او نزدیک شد و گفت: مرا به شاگردی بپذیر!
حکیم با انگشت خطی راست بر روی زمین کشید و گفت: کاری کن کوتاه به نظر آید!
مرد با کف دست نصف خط را پاک کرد. حکیم گفت: برو یک سال بعد بیا!
یک سال بعد باز حکیم خطی کشید و گفت: کوتاهش کن!
مرد این بار نصف خط را با کف دست و آرنج پوشاند.
حکیم نپذیرفت و گفت: برو یک سال بعد بیا!
سال بعد باز حکیم خطی روی زمین کشید و از مرد خواست آن را کوتاه کند. مرد این بار گفت: نمی دانم!
و از حکیم خواهش کرد تا پاسخ را بگوید.
حکیم، خطی بلند کنار آن خط کشید و گفت: حالا کوتاه شد!
این حکایت، یکی از رموز فرهنگ ژاپنی ها را در مسیر پیشرفت نشان می دهد: با رشد و پیشرفت تو، دیگران خود به خود عقب میمانند. به دیگران کاری نداشته باش؛ کار درست خودت را انجام بده.
وقتي روبرتو گويزوتا (Roberto Goizueta) در دهه 1980 مديرعامل كوكاكولا شد، با رقابت شديد پپسي مواجه شدكه باعث كاهش رشد سهم كوكا شده بود. مديرانش بر رقابت با پپسي متمركز شده بودند و قصد داشتند در هر دوره زماني برنامه رقابتي، سهم بازار كوكا را 0/1 درصد افزايش دهند.
روبرتو تصميم گرفت رقابت عليه پپسي را متوقف كند و به جاي آن عليه شرايط افزايش 0/1 درصد رشد رقابت كند.
او از مديرانش پرسيد: «ميانگين مايعاتي كه هر آمريكايي در روز مي نوشد چقدر است؟» جواب 14 اونس بود.
«سهم كوكا از اين مقدار چقدر است؟» دو انس.
روبرتو گفت: «كوكا به سهم بيشتري از اين بازار نياز دارد.»
رقيب، پپسي نبود بلكه آب، چاي، قهوه، شير و آبميوه ها بودند كه 12 اونس باقيمانده را تشكيل مي دادند.
روبرتو گفت: «مردم هر وقت احساس كردند كه دوست دارند چيزي بنوشند بايد به كوكا دسترسي داشته باشند.»
براي اجراي اين استراتژي، شركت كوكاكولا در گوشه و كنار هر خيابان دستگاه هاي فروش كوكا قرار داد. با اين كار، كوكا به سهم قابل ملاحظه اي از بازار دست يافت و پپسي هرگز به چنين سهمي دست نيافته است.
در كوچهاي چهار خياط مغازه داشتند. هميشه با هم بحث ميكردند. يك روز، اولين خياط يك تابلو بالاي مغازهاش نصب كرد. روي تابلو نوشته شده بود: «بهترين خياط شهر»
دومين خياط روي تابلوي بالاي سردر مغازهاش نوشت: «بهترين خياط كشور»
سومين خياط نوشت: «بهترين خياط دنيا»
چهارمين خياط وقتي با اين واقعه مواجه شد روي يك برگه كوچك با يك خط كوچك نوشت: «بهترين خياط اين كوچه»
عالمي در ميان مردم محبوبيت زيادي داشت، همه مسحور گفته هايش مي شدند. همه، به جز اسحاق، كه هميشه با تفسيرهاي او مخالفت مي كرد و اشتباهات او را به يادش مي آورد. بقيه از اسحاق به خشم مي آمدند، اما كاري از دستشان بر نمي آمد.
روزي اسحاق درگذشت. در مراسم خاكسپاري، مردم متوجه شدند كه مرد عالم به شدت اندوهگين است.
يكي پرسيد: «چرا اين قدر ناراحتيد؟ او كه هميشه از شما انتقاد مي كرد!»
مرد عالم پاسخ داد: «من براي دوستي كه اينك در بهشت است، ناراحت نيستم. من براي خودم ناراحتم. وقتي همه به من احترام مي گذاشتند، او با من مبارزه مي كرد و مجبور بودم پيشرفت كنم. حالا رفته، شايد از رشد باز بمانم.»
پدر روزنامه ميخواند اما پسر كوچكش مدام مزاحمش ميشد. حوصله پدر سر رفت و صفحهاي از روزنامه را كه نقشه جهان را نمايش ميداد جدا و قطعه قطعه كرد و به پسرش داد.
«بيا! كاري برايت دارم. يك نقشه دنيا به تو ميدهم، ببينم ميتواني آن را دقيقاً همان طور كه هست بچيني؟»
و دوباره سراغ روزنامه اش رفت. ميدانست پسرش تمام روز گرفتار اين كار است. اما يك ربع ساعت بعد، پسرك با نقشه كامل برگشت.
پدر با تعجب پرسيد: «مادرت به تو جغرافي ياد داده؟»
پسر جواب داد: «جغرافي ديگر چيست؟ پشت اين صفحه تصويري از يك آدم بود. وقتي توانستم آن آدم را دوباره بسازم، دنيا را هم دوباره ساختم.»